معنی نوکر و خادم

حل جدول

نوکر و خادم

هانی


خادم

خدمتکار، نوکر

عربی به فارسی

خادم

پادو مهمانخانه , پیشخدمت , پادو , نوکر , فراش , چاکری کردن , نوکری کردن , پست , نوکر مابانه , چاکر , ادم پست , خدمتکار , خادم , بنده , خدمتگذار , کمک کننده , بازیکنی که توپ را میزند , پیشخدمت مخصوص , ملا زم , پیشخدمتی کردن

فارسی به عربی

خادم

خادم


نوکر

خادم، رجل، عامل ماهر، مساعده، نصیر سیاسی

گویش مازندرانی

نوکر

خادم – خدمت گزار

لغت نامه دهخدا

خادم

خادم. [دِ] (اِخ) مولوی خادم حسین خان صدرالصدور کانپوربن مولوی عبدالقادرخان، اصلش از قصبه ٔ جایس من اعمال دارالسلطنه ٔ لکنهو است. از دودمان اهل سنت آن قصبه و مردمان مهذب و موقر و خوشخو و نیکو. والده ٔ مولوی خادم حسین دختر مولوی سیددلدار علی مجتهد شیعیان هندوستان بود و این پدر و پسر بکمال عزت و ثروت زندگانی نمودند، مدتی در شهر بنارس و سپس در هنگامه ٔ غدر هند خادم حسین در شهر جونپور مأوی گرفت و شاید در همانجا در سنه ٔ خمس و سبعین از مائه ٔ ثالث عشر جهان گذران را گذاشت. از اوست:
گیسو بدوش انداخته فتنه دو بالا ساخته
آن دشمن جان میرسد هان دوستداران مژده ای
مرغ خوش الحان میرسد، زیب گلستان میرسد
خادم ببستان می رسد، هان گلعذاران مژده ای.
(صبح گلشن).

خادم. [دِ] (ع ص) خدمتکار. پرستار. پرستنده. نوکر. گماشته. ملازم. چاکر. ج، خُدّام، خَدَم، خادمین، خَدَمه. مؤنث. خادمه:
چون ملک الهند است از آن دیدگانش
گردش بر خادم هندو دو رست.
خسروی.
شمرده ست خادم در ایوان شاه
کز ایشان یکی نیست بی دستگاه.
فردوسی.
بفرخنده فال و بروشن روان
برفتند گرد اندرش خادمان.
فردوسی.
پرستنده در پیش و خادم چهل
برو برگذشتند شادان بدل.
فردوسی.
زین سپس خادم تو باشم و مولایت
چاکر و بنده و خاک دو کف پایت.
منوچهری.
برجاس او بسر بر گه باز و گه فراز
چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری.
منوچهری.
احمدبن ابی داود گوید: چون بخادم رسیدم بحالی بودم عرق بر من نشسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173). امیر رضی اﷲ عنه بر تخت نشست و رسول وخادم را برنشاندند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 376). گفتی قیامت است از آن دهشت، پیلی چند بداشته و رسول و خادم را در دهلیز فرود آوردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 376). عمر و رسول را صدهزار درم داد... اما رسول چون بنیشابور آمد، دو خادم و دو خلعت آوردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 296). فرمود بو سهل را بقهندز... در راه دوخادم و شصت غلام او را می آوردند. (تاریخ بیهقی ص 330).
کنیزان و کرسی هزار از چگل
پری چهره خادم هزار و چهل.
اسدی (گرشاسب نامه).
بدو گفت بر دار کن هر که هست
بشد خادم و دید بتخانه پست.
اسدی (گرشاسب نامه).
سپهدار را داد خادم خبر
که هست آن قباد فریدون گهر.
اسدی (گرشاسب نامه).
فرستاد گرد سپهبد بجای
یکی سرور از خادمان سرای.
اسدی (گرشاسب نامه).
تن تو خادم این جان گرانمایه است
خادم جان، گرانمایه همیدارش.
ناصرخسرو.
گفت... پس دستوری دهید تا هم اینجا وصیتی بنویسم و این خادم را دهم. گفتیم رواست. (تاریخ بخارا).
مهر و مه بود چو جوزا دوبدو
خادم طالع سرطان اسد.
خاقانی.
خادم این جمع دان و آب ده دستشان
قبه ٔ ازرق شعار، خسرو زرین غطا.
خاقانی.
و بسرای خلیفه رفتند، هفتصد زن و هزار و سیصد خادم بودند. (جهانگشای جوینی). خلیفه را... طلب کرد... با پنج و شش خادم و آن روز در آن دیه کار او به آخر رسید. (جهانگشای جوینی). و فرمان شد تا حرمهای خلیفه را بشمارند، هفتصد زن و سریت و یکهزار خادم بتفصیل آمدند. (ذیل جامعالتواریخ رشیدی).
نه خادم مساجدم نه مؤذن مناره ام
نه کدخدای جوشقان نه عامل زواره ام.
قاآنی.
|| خصی. (مقدمه الادب زمخشری). خواجه سرا. خایه کنده. خادم عبارت است از خواجه سرایانی که در حرمسرا و ابواب سلاطین و امرا خدمت کنند. (انساب سمعانی). و خادمان خصی را در دوره ٔ عباسی جاه ومقامی خاص بود و اول کسی که از این دسته استفاده کرد امین پسر هارون الرشید بود. رجوع شود بترجمه ٔ تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 4 ص 161. و غالب خادمان در این عهد بردگان سیاه و سپید بودند از مردان و زنان و اصطلاحاً ببردگان سپید ممالیک و ببردگان سیاه عبید می گفتندو این خادمان بسه دسته تقسیم میشوند: بردگان، خصیان و کنیزان. جرجی زیدان از برای هر یک از این سه دسته بحث مفصلی دارد. (تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 5 ص 22): گفت نامه نویس به نعمان تا آن دختر را با خادمان سوی من بفرستد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). و این [سودان] آن ناحیت است که خادمان بیشتر از اینجا آرند... بازرگانان فرزندان ایشان را بدزدند و بیارند و آنجا خصی کنند و بمصر آرند و بفروشند. (حدود العالم).
کنون نهصدوسی تن از دختران
بسر بر همه افسر از گوهران
شمرده ست خادم بمشکوی شاه
کزایشان یکی نیست بی دستگاه.
فردوسی.
شبستان او را بخادم سپرد
وز آنجایگه روشنائی ببرد.
فردوسی.
چو فغفوربنهاد در کاخ پای
بیامد سر خادمان سرای
ز گرشاسب آزادی آورد پیش
همان نیز خاتون ز اندازه بیش.
اسدی.
با خادمی ده از خواص که روا بودی که حرم را دیدندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 402). و میگوید [محمد زکریا] که دو مرد اندر یک روز حجامت کردند و هر دو پیش از حجامت خایه ٔ مرغ خورده بودند هر دو را همان روز لقوه پدید آمد، یکی پیری فربه و دیگری جوان بود و لکن مزاج او مزاج خادمان بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
دولت امروز زن و خادم راست
کاین امیر ری و آن شاه قم است.
خاقانی.
دولت از خادم و زن چون طلبم
کاملم، میل بنقصان چه کنم.
خاقانی.
خادمانند و زنان دولت یار
چون مرا آن نشد، اینان چه کنم.
خاقانی.
|| دلاک. مالنده: و خادمان گرمابه رگهای سباتی بگیرند و حالی مانند سبات و غشی پدید آید و این رنج بدان زایل شود... لکن فروگرفتن این رگها خطر است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || پیشکش. (منتهی الارب) (آنندراج).

خادم. [دِ] (اِخ) حافظ خادم علی داماد قادر علیخان خوش نویس. در قصبه ٔ کیتهل توطن داشت و خط نسخ و نستعلیق و شفیعا و شکسته خوب مینگاشت. حافظ کلام الهی بوده و جاده ٔ شاعری فارسی و اردو می پیموده. از اوست:
خواب بر زانوی دلدار تمناست مرا
از خدا طالع بیدار تمناست مرا.
(صبح گلشن).

خادم. [دِ] (اِخ) ابوالحسن قطربن عبدالکمانی امیرالحاج مشهور در شرق و غرب. وی سی واند سال امیرالحاج بود و از ابوالخطاب نصربن احمدبن النظر القاری حدیث شنید. سمعانی گوید: من نیز از وی در مکه و مدینه و بغداد حدیث شنیدم. او در سال 512 هَ. ق. درگذشت. (الانساب سمعانی).

خادم. [دِ] (اِخ) باباقاسم. از اهل اصفهان است و همشیره زاده ٔ میرنجات، مدتی در مسجد جامع عباسی خادم باشی بود. صحبتش مکرر اتفاق افتاد، مردی نیک نهاد و خوش اعتقاد بود. شعر بسیاری گفته، صاحب دیوان است اگر چه شعر را خوب نمیگفت اما در فن تاریخ مهارت تمام داشت و در اواخر زمان نادری در اصفهان وفات یافت تاریخ وفات او این است:
گفت خادم بجنت آمد باز.
این یک شعر از او دیده و نوشته شد:
بمن دشوار شد آخر ره میخانه پیمودن
به این پیری بکوی میفروشم خانه بایستی.
(آتشکده ٔ آذر).


نوکر

نوکر. [ن َ / نُو ک َ] (ص، اِ) چاکر. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (رشیدی) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خدمتکار خوب. (انجمن آرا). خدمتکار. فرمانبردار. (ناظم الاطباء). ملازم. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). گماشته. خدمتکار مرد. مقابل کلفت. (از فرهنگ فارسی معین). خادم. خدمتگزار. فرمانبر. زیردست. که آماده ٔ خدمت و مطیع فرمان است: چندنوبت شاه معظم رکن الدین محمود با نوکران خود در نواحی سجستان می آمد و در اطراف سیستان خرابی می کرد تا یک نوبت با صد سوار از نوکران خود به پشت شهر آمد. (تاریخ سیستان). چون به یکدیگر رسیدند او با صد سوار از نوکران خود بر این یکهزار سوار حمله کرد. (تاریخ سیستان). پادشاه با ایشان عتاب فرمود نوکران ایشان نیز نرفتند. (جهانگشای جوینی). هولاکوخان به وقت انصراف از شام ایلچی مغول را باچهل نوکر به رسالت مصر فرستاد. (جهانگشای جوینی).
نوکرانی نیز نیکو دارم اما هیچیک
بر سرش دستار و در تن جبه در پا هیچ نیست
لاجرم از گفتگوی نوکران در خانه ام
جز حدیث سرد و تشنیع و تقاضا هیچ نیست.
سلمان ساوجی.
آنگاه نوکران خود را مکمل و مسلح گردانیده همه تراکمه را بگرفت. (حبیب السیر). بوسیله ٔ اسبی که از آن جانب نوکرانش در آب افکندند به ساحل نجات خرامید. (حبیب السیر).
- نوکر چریک، نوکرانی که در فوج هنگام ضرورت بسخره ملازم گیرند و بعد اختتام جنگ آنها را معزول سازند. (آنندراج) (از سفرنامه ٔ شاه ایران).
|| رفیق. دوست. رجوع به معنی قبلی شود. || مشاور. || عضو اداره ٔ دولتی. (فرهنگ فارسی معین). بدین معنی معمولاً «نوکر دولت » متداول است. رجوع به نوکر باب و نوکری کردن شود. || نام پادشاهی بوده است. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
- امثال:
نوکر بی جیره و مواجب تاج سر آقا است.
نوکر حاکم است هرچه خواهد میتواند بکند.
نوکر خودمم [: خودم هستم] و آقای خودم.
نوکر ما نوکری داشت نوکر او چاکری داشت.
نوکر نو، تیزرو.

فرهنگ فارسی هوشیار

خادم

خدمتکار، پرستار، نوکر، چاکر، گماشته، ملازم

مترادف و متضاد زبان فارسی

نوکر

پادو، پیشخدمت، چاکر، خادم، خدمتکار، خدمتگزار، عبد، غلام، گماشته، مستخدم، هندو،
(متضاد) ارباب، کنیز

فرهنگ عمید

خادم

خدمت‌کننده، خدمتگزار،
نوکر، خدمتکار،
[قدیمی، مجاز] مطیع،
(تصوف) [قدیمی] کسی که در خانقاه به درویشان خدمت می‌کند،

معادل ابجد

نوکر و خادم

927

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری